فرهنگ هرمزگان

هرمزگان شناسی

فرهنگ هرمزگان

هرمزگان شناسی

خواستن توانستن است؟

من افراد زیادی را دیده ام که جداً می خواسته اند تغییر و تحولی در زندگی خود ایجاد کنند اما می توانم بگویم که حتی گام کوچکی هم به پیش بر نداشته اند. یکی فقیر بوده و می خواسته ثروتمند شود, یکی دیپلم بوده و می خواسته دکتر شود, یکی کارمند بوده و می خواسته مدیر ارشد شود, یکی می خواسته شاعری بزرگ بشود, یکی هم در صدد بوده که مثلاً برای خودش مخترعی بشود, اما این اتفاق ها نیفتاده است. می دانید چرا؟ چون خواستن لزوماً به معنای توانستن نیست.
خواستن فقط "نقطه شروع" است؛ همین و بس. از آن به بعد باید بدانید که از چه "راهی" و با چه "ابزارهایی"  می توانید به خواسته خود برسید. اما آنچه که به ویژه اهمیت دارد این است که شما بتوانید "موانع" رسیدن به خواسته خود را بشناسید و برطرف کنید. یکی از بزرگ ترین و شاید خطرناک ترین مانع ها, خود شما هستید. در واقع "ذهنیت" شما, دشمن رسیدن به بسیاری از خواسته های شماست. فرد فقیری که می خواهد ثروتمند شود اول باید ذهنیت فقر را کنار بگذارد. کارمندی که می خواهد یک کارآفرین بشود باید ذهنیت کارمندی را رها کند؛ و به همین ترتیب فرد دیپلمی که می خواهد دکترا بگیرد و یک دانشمند بشود باید ذهنیت دیپلم بودن را کنار بگذارد.
ذهنیت یعنی طرز فکر, باورها و اعتقاداتی که نسبت به خودمان و نسبت به مسایل مختلف داریم. فرد فقیری که قبول کرده است هیچ وقت نمی تواند انسان ثروتمندی بشود, دارای ذهنیت فقیرانه است. کارمندی که فکر می کند همیشه باید "حقوق بگیر" باشد نمی تواند هرگز صاحب یک شرکت بزرگ بشود. کسی که به همکاران خود بدبین است و آن ها را دشمن خود می داند, هرگز نمی تواند از آن ها دوستان صمیمی بسازد.
اگر جداً خواسته بزرگی دارید و می خواهید طعم شیرین "بزرگ شدن" را بچشید, گام اول را از همین امروز بردارید. در واقع از شما می خواهم که ذهنیت خود را بشناسید و سعی کنید آن را تغییر دهید. البته این کار به تنهایی بسیار مشکل خواهد بود شما نیازمند یک "آینه" هستید که ذهنیت شما را به شما نشان دهد. این آینه می تواند یک دوست خوب یا یک مربی باشد. به هرحال تا وقتی که به ذهنیت فعلی خود چسبیده اید و حاضر نیستید در مورد آن تردید کنید, مطمئن باشید که هیچ اتفاق مبارکی در زندگی شما اتفاق نخواهد افتاد.
تغییر ذهنیت مثل "پوست انداختن" است, مثل تبدیل شدن کرم ابریشم به یک پروانه زیبا و آزاد است. این فرایند همیشه رنج آور است و خیلی ها تحمل چنین رنجی را ندارند. آیا شما چنین تحملی را دارید؟
 

کجاست عشق ومهر؟

کجاست عشق ومهر؟

خواستم از گل بگویم درگلستان گل نبود// نغمه ها خاموش حتی دانه ای بلبل نبود
خواستم چون خواجه با ساقی کنم رازونیاز// میکده بسته ، به جایش بتکده گردیده باز
خواستم شعری بگویم از صفای جویبار// نی اثر از جویبار اینجا ست نی از چشمه سار
صحبت از آواز قمری نیز حرفی بی خود است// شعر پرواز پرستو هم یقیناً بیهُده ست
شمعها خاموش ، پروانه زهجر شمع سوخت// بهر پرواز کبوترها نباید چشم دوخت
شاعران در انتخاب واژه ها درمانده اند// آنچه می گویند هم در داستانها خوانده اند
خواستم از عشق گویم بر قلم جاری نشد// از وفا و مهر حتی جمله ای ساری نشد
هیچکس دیگر چو مجنون عاشق و دلخسته نیست// همچو فرهادی به شیرین، عاشق و وابسته کیست؟
آن پدر کو تا که چون یعقوب از دوری پور؟// آن چنان نالد که گردد چشم هایش هردو کور
کسیت اینک همچو ابراهیم تا درراه عشق؟ // آورد فرزند دلبندش به قربانگاه عشق
کیست اینک چون علی تا در ره پیغمبرش؟// خوابد او آرام و راحت آنچنان دربسترش
هیچ چیز و هیچ کس اینک به جای خویش نیست// آنچه می گفتند و می خواندیم ،خوابی بیش نیست
معرکه بازار این دنیا پر از ریو وریاست// مهر والفت را نمی بینم ،وفاداری کجاست ؟
از جفای ابِن آدم زندگانی مرده است// بوستان معرفت دیری ست که پژمرده است
واژه عشق و وفا بس واژه ای نا آشناست/ /صحبت از مردانگی کردن در این وادی خطاست
همنشینی با گل و رفتن به دشت و کوهسار// گفتن از دلدادگی و لحظه های انتظار
دیدن پرواز مرغان و شکوه آبشار// چهچه آن عندلیب مست در فصل بهار
گشته چون رویا ی بی تعبیر بهر آدمی// گوییا هستیم ما اندر جهان دیگری
حسرت« جاوید» شد آرامش و آسودگی// کیمیا شد مهر و عشق وغیرت و مردانگی

چند رباعی

از رمـــز و رمـــوز دهـــرآگـاه نه ایم/ آگاه ازیـــن زمـــیـــن وآن مـــاه نــه ایم
از خــلــقـــت کائــنــات و اســرار ازل / ازگـــــــردش روزگــــار آگــــاه نــه ایم


مــســتــیــم زبــــاده و خـــرابــیـم زمی/ آگاه نـــــه ایــــــم زآمـــد و رفــتـــن دی
چـــون کــبــک بـه زیر برف خفتیم مُدام/ تــاچشــم بــه هم زنیم ،این ره شده طی


غـــرقــیـــم بـــه وادی هــــلاک ِتـــزویــر/ در ســـر نــبــود فــکر خــلاص و تدبیر
بــرخــیـــز و شـــکــن قــیــود دنیای دنی/ نــاجــی نــَبــوَد کســی تــورا از زنجیر


تـــاچــنــد بــه دل نـشانده ای تخم هوس/ تـــا چــنـــد کــنــی جهد به آزردن کَس
تــا چـــشم بـــه هــم زنـی مَلَک می گوید: / آرام بــخــواب ، زنـــدگانــــی تـــو بـَس


آیــیــنــه چـــرا شــکســتی ای یار عزیز / خــود را بشــکــن ، بـشـوچـو آیینه تمیز
اویـــار صـــدیـــق تــوســت ،اورامشِکَن / عــیـــب تــو بـگویــد و زحُسنت هـم نیز


ای کـــاش دلـــم اســیـــر و بــیـمار نبود/ در بـــنـــد نــــگاه او گــــرفــتــار نــبـود
من عاشق واو زعشق من بی خـبر است/ ای کــاش دل و دلــبــــر و دلـــدار نـبود


بـــا آمـــــدنــــــت بــهـــشــــت را آوردی/ طــعـــم خـــوشِ ســرنــوشـت را آوردی
گلــشن شــده از وجــود تــو خــانـه ی دل / تــو نــیــکی ِ یـــک ســرشـت را آوردی


یک قلب و یکی نیزه و یک کاسه ی خون/ کــنــدم بـــه روی درخــتِ بـیـد مـجـنون
آن قــلـب ز مــن بــود و نــگاهــت نــیــزه / آن کاسه ی خون ، خون ِ دلِ این مجنون

 

سرنوشت

سرنوشت

                             

سرنوشت

تقصیر باد بود     بی مو قع وزید   شاید اگر بجای اردیبهشت روز

 تولدم ؛درماه مهر بود   یا لااقل ؛بجای جمعه در روز سه شنبه ای

 حتی شنبه ای          شاید اگر که مادرم پیشانی سیاه مرا خوب

شسته بود       خوشبخت می شدم

تقصیر ابر بود    آن باد نارفیق؛که مخالف همی وزید از دست جور

آن مه و خورشید زیر ابر         لجبازی فلک ؛که چرا نان ما نداد

شاید شباهت مرغک همسایه ام به غاز     اقبال کج مدار

شاید اگر که شانس ؛آن قهر کرده زمن گیج بی حواس

یکبار هم پلاک خانه ما را به یادداشت  خوشبخت می شدم

تقصیر ما که نیست       از دست روزگار که طالع ما را چنین نوشت

دیگر گلایه بس      باید شروع کنم    دشوارتر قدم این اولین قدم

مکتوب سرنوشت            باید ز سر نوشت